معنی گوله ریزه

حل جدول

گوله ریزه

از غذاهای محلی لرستان

لغت نامه دهخدا

گوله گوله

گوله گوله. [ل َ ل ِ] (اِخ) دهی است از دهستان احمدآباد بخش تکاب شهرستان مراغه. واقع در 30000 گزی شمال خاوری تکاب و 6000 گزی خاور راه ارابه رو نصرت آباد به تکاب. دره و هوای آن معتدل میباشد و سکنه ٔ آن 172 تن است. آب آن از چشمه سارها و محصول آن غلات، کرچک و حبوبات است و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان گلیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


گوله

گوله. [ل َ / ل ِ گول ْ ل َ / ل ِ] (اِ) مخفف گلوله است. (انجمن آرا) (فرهنگ شعوری). در تداول عامه مطلق گلوله است در تمام معانی آن چون: گوله آتش. گوله برف. گوله تفنگ. گوله ریسمان. گوله قند. گوله نبات. گوله نخ. گوله یخ. || گلوله خواه کوچک باشد از برای بازی کردن و خواه بزرگ باشد از برای توپ و منجنیق. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). پاره ای فلزگردکرده که در سلاحهای گرم به کار برند:
ز سنگ منجنیق و گوله ٔ رعد
که کوه از پا فتاد از صدمت آن.
شهاب الدین (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ نظام).
|| خشخاش. || انبار حبوبات و نمک و مانند آن و این کلمه از هندی گرفته شده است. || غوزه ٔ پنبه. || پیله ٔ کرم ابریشم. (ناظم الاطباء). || کوزه ٔ آب خوری. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (رشیدی) (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). اهالی دیلمان وگیلان به کوزه ای گویند سفالین و دهان گشاد که آب یا روغن در آن ریزند. (فرهنگ گیلکی منوچهر ستوده). گوشنه. (در تداول مردم قزوین):
شه چو حوضی دان حشم چون لوله ها
آب از لوله رود در گوله ها.
مولوی.
|| خارپشت. (ناظم الاطباء).

گوله. [ل ِ] (اِخ) دهی است از دهستان گورک سردشت شهرستان مهاباد. واقع در 18000گزی شمال خاوری سردشت و 9هزارگزی خاور شوسه ٔ سردشت به مهاباد. کوهستانی و جنگلی و هوای آن معتدل است و سالم و سکنه ٔ آن 218 تن است. آب آن از رودخانه سردشت تأمین میگردد. محصول آن غلات، توتون و حبوبات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

گوله. [گ َ وَ ل ِ] (اِخ) یا گولق. دهی است از دهستان نازلو بخش حومه شهرستان ارومیه. واقع در 7هزارگزی شمال ارومیه و 1500گزی خاور شوسه ٔ ارومیه به سلماس. جلگه و هوای آن معتدل و سکنه ٔ آن 200 تن است. آب آن از قنات و نازلوچای تأمین میگردد. محصول آنجا غلات، کشمش، توتون، چغندر و حبوبات است و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


ریزه ریزه

ریزه ریزه. [زَ / زِ زَ / زِ] (ص مرکب، ق مرکب) پاره پاره. ذره ذره. پارچه پارچه. (ناظم الاطباء). هسیس. (منتهی الارب):
ریزه ریزه صدق هرروزه چرا
جمع می ناید در این انبار ما.
مولوی.
چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز
ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم.
سعدی.
- ریزه ریزه باران، قسمی گل دوزی با ابریشم بر عرقچین و غیره. (یادداشت مؤلف).
- ریزه ریزه کردن، پاره پاره کردن. به قطعات کوچک بریدن یا شکستن: پاره پاره و ریزه ریزه اش می کردم چنانکه هیچ نماند. (کتاب المعارف).
- ریزه ریزه کرده، پاره کرده شده. شکسته شده به پارچه های کوچک. (از ناظم الاطباء).


گوله اندازی

گوله اندازی. [ل َ / ل ِ اَ] (حامص مرکب) گلوله اندازی. (ناظم الاطباء). عمل گوله انداز. رجوع به گوله انداز و گلوله انداز شود.


گوله انداز

گوله انداز. [ل َ / ل ِ اَ] (نف مرکب) گلوله انداز و توپچی. (ناظم الاطباء). رجوع به گوله و گولنداز شود.


ریزه

ریزه. [زَ / زِ] (ص، اِ) پارچه. قطعه. خرده. خرده ٔ کوچک از هر چیزی. (ناظم الاطباء). خرد. (شعوری ج 2 ص 20). صغیر.سخت خرد. بسیار ریز. (یادداشت مؤلف). هرچه در غایت خردی بود. (آنندراج) (شرفنامه ٔ منیری):
و آن کوه بلند کآبناک است
جمعآمده ریزه های خاک است.
نظامی.
خوانده بجان ریزه ٔ اندیشناک
ابجد نه مکتب از این لوح خاک.
نظامی.
اگر زبان مرا روزگار دربندد
به عشق در سخن آیند ریزه های عظام.
سعدی
- آبگینه ریزه، خرده شیشه:
عقل کل را آبگینه ریزه در پای اوفتاد
بس که سنگ تجربت بر طاق مینایی زدم.
سعدی.
- ریزه دندان، خرددندان. که دندانهای خرد دارد. (یادداشت مؤلف).
- ریزه ٔ سیمین، ستارگان. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). کنایه از ستارگان. (برهان) (از انجمن آرا). کوکب. (آنندراج):
قرصه ٔ زر شد نهان در سفره ٔ لعل شفق
ریزه ٔ سیمین به روی سبز خوان آمد پدید.
خواجه عمید لومکی (از انجمن آرا).
- ریزه شدن، خرد شدن. (ناظم الاطباء). به قطعات و تکه های کوچک درآمدن. خرد شدن به پاره های کوچک. (از یادداشت مؤلف):
که چون سرمه گردد سر و گردنش
شود استخوان ریزه اندر تنش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تا یکی خم بشکند ریزه شود سیصد سبو
تا مِرَد پیری به پیش او مِرَد سیصد کلوک.
عسجدی.
- ریزه کردن، خردخرد کردن. قطعه قطعه کردن. تفتیت. (از یادداشت مؤلف):
به شمشیر تنشان همه ریزه کرد
سرانشان ببرید و بر نیزه کرد.
اسدی.
- ریزه میزه، زن که جثه و همه اعضاء خرد و مطبوع دارد. (یادداشت مؤلف).
- ریزه نقش، آنکه اجزای روی و بدن همه نازک و لطیف وکوچک دارد. خردجثه. (یادداشت مؤلف).
- زمین ریزه، ذره ٔ خاکی. ریزه ای از خاک زمین:
گر توزمین ریزه چو خورشید و ماه
پای نهی بر فلک از قدر و جاه.
نظامی.
- سنگریزه، پاره های بسیار خرد و کوچک سنگ. (از یادداشت مؤلف). رجوع به ماده ٔ سنگریزه شود.
- عرق ریزه، کنایه از گلاب. (از یادداشت مؤلف).
- قطره ریزه، قطره های خرد باران:
همت چو هست باک ز بذل قلیل نیست
ابری که قطره ریزه فشاند بخیل نیست.
کاشف شیرازی.
|| بیخته. آنچه فروریزد از غربال و الک و پرویزن گاه بیختن که معنی دیگر (بسیار خرد) نیز از همین معنی است. (یادداشت مؤلف):
سپهر برشده پرویزنی است خون افشان
که ریزه اش سر کسری و تاج پرویز است.
حافظ.
|| پاره های ریز و خرد غذا و گیاه که برچینند و تغذیه کنند. پاره های خرد نان. (از یادداشت مؤلف):
ای ریزه ٔ روزی تو بوده
از ریزش ریسمان مادر.
خاقانی.
من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه
چون سگان کوی خویشم ریزه ٔ خوانی دهی.
عطار.
مرغ ازپی نان خوردن او ریزه نچیدی. (گلستان سعدی).
- نان ریزه، ریزه ٔ نان. قطعات خرد از نان:
بس مور کو به بردن نان ریزه ای ز راه
پی سوده ٔ کسان شود و جان زیان کند.
خاقانی.
|| هر چیز که در غایت خردی و کوچکی باشد از حیوان ونبات و جماد. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || کودک. (شرفنامه ٔ منیری). بچه از هر حیوانی. (ناظم الاطباء). || خار و خاشاک خرد. (آنندراج). || آنچه زرگران سیم و زر گداخته در وی ریزند. (آنندراج). || ریز. مقابل درشت (درخط و قلم). (از یادداشت مؤلف).
- خط ریزه، خط ریز. مقابل خط درشت. (یادداشت مؤلف):
آن خط ریزه گرد بناگوش روشنش
گویی نبشته اند به خون دل منش.
سوزنی.
- ریزه سرایی، نغمه سرایی. (آنندراج) (غیاث اللغات). زمزمه. ریزه خوانی. (ناظم الاطباء):
برداشته بلبل ز پی ریزه سرایی
چیزی که برآمد ز تراش سخن ما.
نعمت جان عالی (از آنندراج).
|| تراشه. پاره. رقعه. (ناظم الاطباء). چیزی که از شکستن چیزی بریزد. (آنندراج): قراضه. ریزه ٔ زر. (دهار):
اگر چه زر به مهر افزون عیار است
قراضه ریزه ها هم در شمار است.
نظامی.
- ریزه ٔ قلم، تراشه ٔ قلم. (آنندراج). عامه ٔ قدما معتقد بودند که پراکندن تراشه ٔ قلم زیر دست و پا موجب نکبت می شود:
هر جا که هست شعر غم و محنت آورد
این ریزه ٔ قلم همه جا نکبت آورد.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- ریزه ٔ مقراض، ریزه هایی که در بریدن از دم مقراض افتد. (آنندراج):
پیراهن گل ریزه ٔمقراض قبایی است
کز روز ازل بر قد حسن تو بریدند.
نجفقلی بیگ والی (از آنندراج).
|| چیز بی قدر و قیمت. || پول کوچک. || تخم مرغ بهم مخلوط کرده ٔ برشته. || نوعی از خروس. || شاگرد بنا که نصف و یا ثلث مزد بنا را می گیرد. (ناظم الاطباء).


گوله زدن

گوله زدن. [ل َ / ل ِ زَ دَ] (مص مرکب) رجوع به گلوله زدن شود.


گوله خوردن

گوله خوردن. [ل َ / ل ِ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) رجوع به گلوله خوردن شود.

گویش مازندرانی

گوله

کوزه ی کوچک

فرهنگ عمید

گوله

کوزۀ آبخوری،

گلوله

فرهنگ فارسی هوشیار

گوله

مطلق گلوله را گویند، مانند، گلوله آتش، گلوله برف، گلوله نخ و یخ و غیره

معادل ابجد

گوله ریزه

283

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری